صندوق گارانتی دماوند

تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۲:۵۰
کد خبر : 88167

گزارش شهر بورس از سفری تخیلی؛

زخم خورده اما پر از اشتیاق؛ مثل «شهر بورس»

زخم خورده اما پر از اشتیاق؛ مثل «شهر بورس»
سال 1500 است؛ چند سالی می‌شود که از «شهر بورس» بی‌خبرم. نمی‌دانم چه بلایی سر ساکنانش آمده؛ اصلاً هنوز هم کسی در این شهر ساکن است؟ یا این شهر به متروکه‌ای تبدیل شده؟ نمی‌دانم این شهر اقتصاد کشورش را از منجلاب تورم و گرانی خارج کرد یا تضاد طبقاتی را روزبه‌روز افزایش داد؟

شهر بورس – امیر توپچی پور: اواخر سال 1398 است؛ در تلاطم دوران دانشجویی، استاد وارد کلاس می‌شود و از اردوی ویژه دانشجویان خبر می‌دهد. از قرار معلوم اردوی علمی–تفریحی در پیش است و باید خودم را برای این سفر آماده کنم. راستش را بخواهید حال و حوصله اردو و بازدید ندارم ولی استاد اصرار عجیبی برای این سفر دارد. پیش خودم می‌گویم «سخت نگیر، فوقش قراره نصف روزت رو بد بگذرونی»، که استاد اسمم را صدا می‌زند و می‌گوید که احتمالاً سفر پیش روی کمی بیش از سفرهای مرسوم به طول بی‌انجامد، پس لوازم کافی به همراه داشته باش.

«شهرِ بورس» ناشناخته ولی جذاب

روز موعود فرامی‌رسد و با کوله باری که استاد تأکید داشت فراهم کنیم، راهی می‌شویم. کمی دورتر در محیطی ناشناخته به شهری می‌رسیم که نزدیک دروازه شهر، ازدحام موج می‌زند. نمی‌دانم چرا، ولی همه برای ورود به این شهر عجله دارند. رفیقم که همراه همیشگی سفرهایم است، می‌گوید: «وقت رو هدر نده؛ ما باید قبل از اینا وارد شهر بشیم، یکم عجله کن». در این هیاهو استاد و بقیه هم‌سفران‌مان را گم می‌کنیم، فقط برای اینکه زودتر از دروازه شهر وارد شویم…

آن‌طرف‌تر، دقیقاً مقابل ورودی شهر و جلوی یکی از مغازه‌ها سروصدایی به پا خواسته است. پیرزنِ عصبانی دادوفریاد می‌کند. از صاحب مغازه درباره علت آن می‌پرسم که می‌گوید: «حاج‌خانم» اهل این شهر نیست و همین امروز وارد این شهر شده. ما اینجا «کد بورسی» می‌فروشیم که برای اقامت و خریدوفروش در این شهر ضروری است. با توجه به اینکه مسافران زیادی به این شهر اومدن ما سرمون خیلی شلوغه و امروز ساعت کاریمون تموم شده؛ به ایشون گفتم که فردا برای خرید کد بورسی بیان ولی الان ناراحته که تا فردا 5 درصد ضرر من رو کی قراره بده؟!

«شهرِ بورس» ناشناخته ولی جذاب

می‌پرسم «یعنی اگه حاج‌خانم فردا کد بگیرن واقعاً 5 درصد از سرمایه‌شون رو از دست می‌دن؟ چطور ممکنه؟» این‌گونه پاسخ می‌دهد: «نه اشتباه نکن. متأسفانه هرکی که این روزها به این شهر میاد بهش گفتن که اگه تو شهرِ بورس پولت رو در اختیار داروغه قرار بدی هرروز قراره سرمایه‌ات 5 درصد بیشتر بشه درحالی‌که نمیدونن تو این شهر ما روزهای تلخ و شیرین کنار هم قرار میگیره؛ متأسفانه اینا فقط یک روی سکه رو دیدن».

مردم باید همه‌چیز را به بورس بسپارند

موضوع کمی برایم عجیب است. استادمان را داخل شهر می‌بینم که کمی آن‌طرف‌تر در حال خریدوفروش است. از او درباره فلسفه این بازار می‌پرسم؛ می‌گوید: اهالی قدیم این شهر معتقدند که فعالیت آن‌ها منجر به رشد اقتصادی کشور می‌شود و کسب‌وکار این شهر را مساوی با آیینه تمام نمای اقتصاد می‌دانند. کدخدا هم که مدام مردم را تشویق می‌کند که با بازدید از این شهر از زیبایی‌های آن لذت ببرند و حتی گفته که «مردم باید همه‌چیز را به بورس بسپارند»؛ او هم به نوعی با ساکنان این شهر هم عقیده است.

روزهای شیرینی در این شهر سپری می‌کنم و واقعاً برایم لذت‌بخش است، ساکنان شهر باهم مهربان هستند و از روزهای خوشِ آینده و آرزوهای بزرگ سخن می‌گویند. هر روز بر شمار میهمانان شهر افزوده می‌شود تا جایی که داروغه معتقد است این شهر دیگر ظرفیت مسافران جدید را ندارد و امنیت شهر در خطر است. درحالی‌که خیلی‌ها بیرون شهر صف بسته‌اند تا وارد شهر شوند.

مردم باید همه‌چیز را به بورس بسپارند

پاییز؛ فصل از دست رفتن آرزوهای بزرگ

روزها مثل برق و باد می‌گذرد؛ مهرماه ماه 1399 است، پاییز بر شهر سایه افکنده و پس از طوفان هفته‌های اخیر، برگِ ریخته شده درختان زیر پایم خش‌خش می‌کند. ساکنان شهر آشفته و نگران هستند. ورودی شهر خلوت‌تر شده و حتی در شهر شایعه شده که طی یکی دو ماه اخیر برخی افراد با لباس‌های پرزرق‌وبرق و کیسه‌هایی در دست، بی‌سروصدا شهر را ترک کرده‌اند؛ خبرهای درِ گوشی حاکی از آن است که کیسه‌ها پر از سکه‌های طلا بوده!

در کوچه‌ای خلوت قدم می‌زنم؛ فردی آن گوشه نشسته و زانوی غم بغل گرفته است. به سمتش می‌روم تا دلیل این اندوه را جویا شوم؛ اسم عجیب‌وغریبی دارد. می‌گوید: در این شهر به من «خساپا» می‌گویند. روزگاری از بزرگان شهر بودم ولی امروز همه انگشت اتهام را به سمت من نشانه گرفته‌اند و مشکلات شهر را به نام من می‌زنند. برخی من را باعث شرمساری این شهر می‌دانند و معتقدند که به وظایفم عمل نمی‌کنم ولی کسی نمی‌داند که حاکم شهر چه بلایی بر سرم آورده است.

پای حرف‌های این رفیقمان که می‌نشینم دلم می‌گیرد. او که یک روزی از ثروتمندان و معتمدین شهر بوده امروز در حال ورشکستگی است و کسی به دادش نمی‌رسد. درحالی‌که اشک می‌ریزد، صحبت‌هایش را این‌گونه ادامه می‌دهد: پدرم «جیپ ایران» بود که امروزی‌ها او را به نام «پارس‌خودرو» می‌شناسند. نزدیک 70 سال پیش کارش را از واردات شروع کرد و بعدها مونتاژ هم انجام می‌داد. کاسبی خوب بود، حتی برادرم ایران ناسیونال (ایران خودروی امروزی) هم کسب‌وکار خودش را شروع کرد. بعدها پای رفقای آمریکایی‌مان را هم به ایران باز کردیم و کسب‌وکارمان را با جنرال موتورز شریک شدیم. هرچند که آن زمان ساکن شهرِ بورس نبودیم ولی حال‌وروز خانوادگی خوبی داشتیم.

پاییز؛ فصل از دست رفتن آرزوهای بزرگ

«حتی با رنوی فرانسوی هم رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم و در برهه‌ای قرار شد میهمان ما باشند، اما چه کنیم که به‌یک‌باره خورشید غروب کرد، هوا ابری شد، بادهای کویری شروع به وزیدن کرد و سنگینی سایه تحریم را روی سرمان احساس کردیم. میهمان خوش‌نام ما که از هوای بارانی فراری بود، دیگر میل مسافرت نداشت و قید رفت‌و‌آمد را زد. کم‌کم زندگی ما دچار بحران شد و رفت‌وآمدمان با فامیل‌های خارج نشین هم قطع شد و روزبه‌روز با فقر محصول روبه‌رو شدیم و دیگر چیزی برای فروش و امرار معاش نداشتیم. هر بار که کدخدا به کشورهای خارجی سفر می‌کرد ما امیدوار بودیم چاره‌ای برای دادوستد ما اندیشیده شود اما حیف…»

خواهشی از من دارد؛ «اگر می‌شود به ساکنان شهر بگو که من مقصر تمام مشکلات این شهر نیستم. من و خانواده‌ام نه‌تنها در این شهر کاره‌ای نیستیم، حتی اختیار سفره‌ی خانه‌مان را هم نداریم.» و با گفتن یک جمله خداحافظی کرده و می‌رود: ای که در فصل خزانم دیده‌ای با پشت خم؛ این زمستان را نبین ما هم بهاری داشتیم.

تعبیر کداخدا از بورس؛ بساط قماربازی برچیده شود

به نظر می‌رسد روزهای سیاه این شهر فرارسیده است. دیگر مقابل مغازه‌ها صف‌هایی برای دریافت کد بورسی نمی‌بینی و کاسبان محل بیکار نشسته‌اند. این بار خروجی شهر ترافیک است و حاکم شهر با کمک داروغه هرروز قوانین جدیدی برای خروج از شهر وضع می‌کنند تا پیر و جوان زیر دست‌وپا نمانند و برای کسی مشکلی پیش نیاید.

انگار چرخ روزگار قرار نیست بر وفق مراد مردمان فلک‌زده این شهر بچرخد. حتی در روزهای معرفی کدخدای جدید هم، همه به یاد ساکنان این شهر هستند و به آن‌ها قول می‌دهند که به دادشان برسند و نگذارند که زیبایی‌های این شهر رو به تاریکی برده و فراموش شود. کدخدا به شهر می‌آید و به مردمانش وعده می‌دهد که اگر بر سر مسند بنشیند رونق کسب‌وکار این شهر جزو اولویت‌هایش خواهد بود.

روزها می‌گذرد و کام ساکنان شهر شیرین نمی‌شود تا جایی که مردمانش دست یاری به سوی کدخدا دراز می‌کنند و از #بورس_ اولویت_اول سخن می‌گویند و کدخدا به کلانتر دستور رسیدگی می‌دهد.

در خروجی شهر همچنان ازدحامی برپاست. همان‌هایی که روزی برای ورود به شهر از سر و کول هم بالا می‌رفتند حالا زیر لب به زمین و زمان دشنام می‌دهند و به سمت خروجی شهر می‌روند. یک نفر به دوستش می‌گوید که باید قبل از ورود به این شهر بیشتر اندیشه می‌کردند چراکه در سال‌هایی دور کدخدای آن زمان می‌گفت: «بورس به دلیل کارهایی که در آن انجام می‌شود در حکم قماربازی است و باید برچیده شود.»

تعبیر کداخدا از بورس؛ بساط قماربازی برچیده شود

خیابان‌های شهر سرد و تاریک است. مردم مقابل خانه‌ای آتش روشن کرده و گرد بزرگی جمع شده‌اند. احترام خاصی برایش قائل هستند. می‌گویند «فولاد» از ریش‌سفیدان این بازار است. به جمع‌شان ملحق می‌شوم و از حال و هوای شهر می‌پرسم. ریش‌سفید شهر صاحب‌دیوان و مستوفی‌الممالک را عامل برخی نارضایتی‌ها می‌داند و می‌گوید: «این دو نفر هوای ساکنان شهر ما را ندارند. همین دیروز که با کدخدا مکاتبه می‌کردم نظر مثبتی نسبت به شهر ما داشت اما صاحب‌دیوان و مستوفی‌الممالک چشم طمع به اخراجات ما دارند و مالیات در این شهر کمر رعیت را شکسته است.»

صحبت‌های گرم و صمیمانه‌اش را این‌گونه ادامه می‌دهد: «از سوی دیگر، زمستان‌ها خانه‌های ما با مشکل گاز همراه است و تابستان‌ها با مشکل برق. نرخ خوراک هم که دردسر جدید شهر ماست. حتی نمایندگان دارالشورا هم بارها از ناعدالتی در این موضوع گفته‌اند. البته این فقط درد ما نیست بلکه همسایه‌های ما مثل پتروشیمی‌ها، معدنی‌ها و سیمانی‌ها هم دل پری از این داستان دارند.»

کاسبان گرانی و کارآفرینان؛ دو روی یک سکه در شهر بورس

از قرارِ معلوم کدخدای این روزها هم اعتقادی به این شهر ندارد و برخلاف وعده‌های گذشته، مستوفی‌الممالکش هرروز به فکر ستاندنِ مالیات از مردمان این شهر است. دیگر توانی به جان این شهر نمانده و در گوشه‌گوشه شهر لاشه‌هایی به چشم می‌خورد و از جای‌جای شهر بوی تعفن می‌آید؛ انگار ورق بازی برگشته و سرنوشت ساکنان این شهر جور دیگری رقم خورده است. حتی در «کاغذِ اخبار» یا همان روزنامه‌ها از مردمان این شهر به‌عنوان «کاسبان گرانی» یاد می‌شود.

از خودم می‌پرسم چطور ممکن است که ساکنان این شهر کسب‌وکارشان را مایه مباهات و پیشرفت اقتصاد بدانند و در سویی دیگر نزدیکان کدخدا این‌ها را کاسبان گرانی بدانند؟! هر طور که حساب می‌کنم یک جای کار می‌لنگد! یا مردمان شهر دروغ می‌گویند یا کسی آن‌ها را گول زده و شاید هم فهم و دانش اطرافیان کدخدا پایین است. هرچه که باشد هنگام قدم زدن در این شهر این تناقض آشکار هرلحظه آزارم می‌دهد؛ نمی‌دانم که در شهر «قماربازارن» قدم می‌زنم یا شهر «کارآفرینان».

کاسبان گرانی و کارآفرینان؛ دو روی یک سکه در شهر بورس - زخم خورده اما پر از اشتیاق؛ مثل شهر بورس

همین‌طور که متفکرانه قدم می‌زنم دو نفر خوش‌تیپ با لباس‌هایی زیبا پیش رویم سبز می‌شوند. اسم یکی «شپنا» است. او هم دل پُری دارد. می‌گوید: «کسب‌وکار ما جزو مشاغل پردرآمد این شهر است ولی کلانتر از روزی که فهمیده کار نون و آبداری داریم دمار از روزگارمان درآورده. حتی کار به‌جایی رسید که داروغه شکایت ما را از امیرالامرا پیش صدرالممالک برد که حساب‌کتاب ما را گمراه‌کننده عنوان می‌کند و موجبات تضییع حقوق ساکنان شهر را فراهم می‌کنند!»

دوستش می‌گوید: «من بزرگ خاندان هستم. به من می‌گویند «فارس». در این شهر سرپرستی چندین خانواده را بر عهده دارم. کاروکاسبی بد نیست ولی امان از قیمت‌گذاری دستوری! پسرم فکرشو بکن؛ ما باید کار کنیم و بدیم بقیه بخورن. من که حرفی ندارم ولی بعضی از جوون‌های طایفه ما زیر بار نمیرن و میگن این عادلانه نیست. قدیم‌ها که تورم نداشتیم مشکلی هم نبود ولی الان که هرروز مواد اولیه رو گرون‌تر از دیروز می‌خریم این قیمت‌گذاری دستوری پدر ما رو درآورده است!»

زخم خورده اما پر از اشتیاق؛ مثل شهر بورس

سال 1500 است؛ چند سالی می‌شود که از «شهر بورس» بی‌خبرم. نمی‌دانم چه بلایی سر ساکنانش آمده؛ اصلاً هنوز هم کسی در این شهر ساکن است؟ یا این شهر به متروکه‌ تبدیل شده؟ نمی‌دانم این شهر اقتصاد کشورش را از منجلاب تورم و گرانی خارج کرد یا تضاد طبقاتی را روزبه‌روز افزایش داد؟

اما من هنوز به این شهر و به تاریخچه‌اش امیدوارم. امیدوارم که این شهر با تمام قوا و استعدادهای خود، بتواند به مسیر صحیح بازگردد. امیدوارم که بتواند به رونق و ثروتی که یکبار در گذشته داشت، بازگردد. اگرچه هنوز به دلایلی نمی‌دانم چه بلایی بر ساکنان این شهر آمده است، اما همچنان امیدوارم که آن‌ها در این شهر ساکن باشند و توانسته باشند از تلاطم‌های اقتصادی و اجتماعی عبور کنند.

زخم خورده اما پر از اشتیاق؛ مثلِ شهر بورس

من به «شهر بورس» افتخار می‌کنم. به این شهری که با تمام مشکلات و موانع، همچنان پابرجاست. به این شهری که در زمان‌های سخت، توانسته استقامت خود را حفظ و دینِ خود نسبت به این مملکت و اقتصاد را ادا کند.

امیدوارم که بتوانم روزی دوباره به شهر بورس سفر کنم و با چشمان خود شاهد رونق و ثروتی باشم که این شهر در گذشته داشت. امیدوارم که بتوانم با شاهد شدن این رونق، به تمامی مشکلات و موانعی که این شهر را در برابر توسعه و پیشرفت محدود کرده‌اند، پایان دهم.

به امید روزی که شهر بورس باز به رونق خود بازگردد و به تمامی مردمان این مملکت روحیه و امید بدهد. به امید روزی که تجارت و بازرگانی در این شهر به عنوان روح و جان آن، دوباره به رونق برسد.

شهر بورس، همچنان در قلب من زنده است و هیچگاه فراموش نخواهد شد.

نویسنده:

ارسال نظر شما

مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

چهارده − 10 =

نیلی

کارگزاری بانک صادرات

کارگزاری بانک صادرات

پراپ تریدینگ

کمان